منم بلدم بنویسم! - وقایع عجیب جهان

عجیب ترین های دنیا، به روایت عکس...

منم بلدم بنویسم! - وقایع عجیب جهان

عجیب ترین های دنیا، به روایت عکس...

شعر: بیوفایی در وفا...


دل من همی داد گفتی گواهی  ///  که باشد مرا روزی از تو جدایی
بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم  ///  بر آن دل دهد هر زمانی گواهی
من این روز را داشتم چشم و زین غم  ///  نبوده ست با روز من روشنایی
جدایی گمان برده بودم ولیکن  ///  نه چندان که یکی سو نهی آشنایی
به جرم چه راندی مرا از در خود؟  ///  گناهم نبوده ست جز بیگناهی
بدین زودی از من چرا سیر گشتی؟  ///  نگارا، بدین زودی سیری چرایی؟
سپردم به تو دل، ندانسته بودم  ///  بدین گونه مایل به جور و جفایی
دریغا؛ دریغا که آگه نبودم  ///  که تو بیوفا در وفا تا کجایی...

فرخی سیستانی
(برگرفته شده از کتاب "برگهای زرین ادب" به قلم دکتر حسن لو)

به آسمون سپردم...



به آسمون سپردم چشم از تو بر نداره

مراقب تو باشه سرت بلا نیاره

تا تو نخوای نتابه دلت گرفت بباره

سپردم با تو باشه هرگز تنهات نزاره...


و اما تو ای حسین...



و اما تو ای حسین
با تو چه بگویم؟
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل
و تو ای چراغ راه
ای کشتی رهایی
ای خونی که از آن نقطه ی صحرا جاودان می تپی و می جوشی
و در بستر زمان جاری هستی و بر همه ی نسل ها میگذری
و هر سرزمین حاصلخیزی را سیراب خون میکنی
و هر بذر شایسته ای را در زیر خاک میشکافی و میشکوفانی
و هر نهال تشنه ای را به برگ و بار حیات و خرمی می نشانی

ای آموزگار بزرگ شهادت
برقی از آن نور را
بر این شبستان سیاه و نومید ما بیفکن
قطره ای از آن خون را
در بستر خشکیده و نیم مرده ی ما جاری ساز
و تفی از آتش آن صحرای آتش خیز را
به این زمستان سرد و فرسوده ی ما ببخش

ای که مرگ سرخ را برگزیدی
تا عاشقانت را از مرگ سیاه برهانی
تا با هر قطره ی خونت
ملتی را  حیات بخشی و تاریخی را به تپش آری
و کالبد مرده و فسرده عصری را گرم کنی
و بدان جوشش و خروش و زندگی و عشق و امید دهی

ایمان ما، ملت ما، تاریخ فردای ما، کالبد زمان ما
به تو و خون تو محتاج است...


دکتر علی شریعتی

پارسایی را از دست یاد بگیریم...


بیایید پارسایی را از دستانمان یاد بگیریم...

بی هیچ چشم داشتی زمین را آماده میکند،
در دل آن دانه میکارد،
به آن آب میدهد،
آن را درو میکند،
آرد میکند،
حتی نان را لقمه میکند اما برای خودش نمیخواهد!
میداند که بقای خودش به دیگر اعضاء وابسته است...

میتوان...

میتوان...
میتوان تنها شد
میتوان زار گریست
میتوان دوست نداشت
و دل عاشق آدمها را زیر پاها له کرد
میتوان چشمی را به هیاهوی جهان خیره  گذاشت
میتوان صدها بار علت غصه دل را فهمید


میتوان...

میتوان بد شد و بد دید و بد اندیشه نمود!
آخرش هم تنها میتوان تنها رفت...
با جهانی همه اندوه و غم و بدبختی...
یادگاری؟ همه جا تلخی و سردی و غرور
فاتحه؟ خوب شد که رفت! عجب آدم بد خلقی بود!
ولی ای کودک زیبای دلم، آن ور سکه تماشا دارد...


دکتر شریعتی